هنر امام خمینی رحمه الله علیه این بود که دفاع از این مملکت را به دست جوان‌ها سپرد و به اونها اعتماد کرد و جوان‌ها هم حق این اعتماد را ادا کردند. گردان ما همه اش پر بود از این جوان‌ها؛ آنهایی که سخترین و پر خطرترین وظیفه در دفاع مقدس رو انتخاب کردند. تخریب جای اشتباه کردن نبود، چون اولین اشتباه آخرین اشتباه بود. تنها راه دوری از خطا و اشتباه بندگی خدا بود و بس. و هرکس طالب اوج بندگی بود تخریب را انتخاب می‌کرد.

یکی از جوانهایی که طالب بندگی بود و به جمع ما اضافه شد شهید غلامرضا کاظمی بود.اواخر سال 65 بود که غلامرضا به گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء (ع) اومد و همه تلاشش رو کرد تا به عنوان یک نیروی عملیاتی رویش حساب کنند.

غلامرضا هنرهای فراوانی داشت. او در شاد کردن جمعی که در اون حضور داشت خبره بود. این جوان سیه چرده و مخلص خود را برای شاد کردن بندگان خوب خدا کوچیک می‌کرد. او یک پای نمایش‌هایی بود که در گردان برای شادمانی بچه های رزمنده برپا می‌شد و در این نمایش‌ها همیشه نقش اول بود و آنقدر شیرین کاری می‌کرد که از خنده روده بر میشدی.

گردان ما دو تا جوان اینگونه به خود دید. یکی شهید غلامحسین رضایی بود که در عملیات کربلای یک به شهادت رسید و دیگری شهید غلامرضای کاظمی بود.

زمستان 66 بود که قرار شد برای عده ای از بچه های تخریب در اردوگاه فرات در کنار رودخانه در آموزش غواصی بگذاریم که غلامرضا هم در عدد این بچه ها بود. روزهای آخر آموزش هرشب بچه ها رو داخل آب می‌بردیم و عملیات حمله به ساحل و گذشتن از موانع را تمرین می‌کردیم. به این خاطر نیاز بود که بچه ها زود بخوابند. من برای کاری رفته بودم به مقر الوارثین. وقتی به اردوگاه فرات برگشتم ساعت حدود 12 شب بود و توقع ما این بود که بچه ها خوابیده اند. با شهید اربابیان بی سر وصدا وارد چادر شدیم. چادر تاریک بود فقط روشنایی اندک نور فانوس بود و ظاهر کار این بود که بچه ها خوابیده اند. ما هم رفتیم که گوشه ای دراز بکشیم. هنوز نخوابیده بودیم که از زیر پتو صدایی آمد و همه چادر زدند زیر خنده. پتو رو از روش کنار زدم. اون شهید کاظمی بود. و بعد هم همه بچه ها از زیر پتو بیرون اومدند. یکی از اونها گفت که ما صدای ماشین رو که شنیدیم  خودمون رو به خواب زدیم. مجبور بودیم که یکی رو تنبیه کنیم و این شانس نصیب شهید کاظمی شد.

به شهید کاظمی گفتم: ده با میری لب اسکله و دست به قایق میزنی و برمیگردی.

او هم بدون اعتراض پذیرفت. از چادر بچه ها تا لب اسکله 150 متر راه بود و در اون شب تاریک و سرد کار سختی بود. شهید کاظمی از چادر بیرون رفت و ما هم دراز کشیدیم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که برگشت. تعجب کردم. چون این کار حداقل نیم ساعت طول می‌کشید. سوال کردم ده بار دست به قایق زدی؟ گفت: آره و رفت زیر پتو و خوابید.

فردا صبح بعد از صبحگاه دیدم یک عده دورش جمع شدند و شهید کاظمی چیزی داخل دست داره و به اونها نشان میده و بچه ها هم قهقهه می‌زنند. شهید کاظمی رو صدا کردم و گفتم معرکه گرفتی؛ قضیه چیه؟ گفت: از ما راضی باش.

گفتم: برای چی!؟

گفت: برای این... دیدم کف دستش رو باز کرد و یک کاغذ به من نشان داد.

 

و بعد با خنده گفت : شما دیشب به من گفتی که ده بار دست به قایق بزن . خدایی خیلی سخت بود . من اومدم بیرون چادر و این قایق و اسکله رو نقاشی کردم و ده بار دستم رو به قایق زدم که هم دروغ نگفته باشم و هم دستور شما روی زمین نمونه. این رو که گفت از من فاصله گرفت و در حالی که به سمت چادر می‌رفت گفت: برادر ما رو حلال کن.

شهید اربابیان که از نزدیک شاهد این قضیه بود از ته دل خندید و گفت: بابا عجب جوونیه؛ این نابغه است.

 غلامرضا کاظمی در روز 11 فروردین 67 به همراه جمعی از بچه های تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) در اطراف دریاچه دربندیخان عراق با راکت شیمیایی که از هواپیمای دشمن شلیک شد به شهادت رسید و در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک رفت .

 ×راوی:جعفرطهماسبی

برگرفته از سایت ساجد

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها :